داستان الاغ باهوش ودزدان ترسو


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : پنج شنبه 16 آبان 1392
بازدید : 399
نویسنده : جهان پسند

روزی روزگاری دردهکده ای،آسیابانی زندگی می کردکه یک الاغ داشت.این الاغ سال های سال،روزتاشب بارهای سنگین راجابه جاکرده بود.وقتی که اوخیلی پیرشدودیگرقادربه کارکردن نبود،اربابش ازبه اوخودداری کردوگفت:ماغذای اضافی برای یک الاغ به دردنخورنداریم.حالاهرجاکه دلت می خواهدبرو،واورابیرون کرد.الاغ هم به جای ماندن وازگرسنگی مردن دهکده ی قدیمی اش راترک کرد.الاغ همان طورکه بی هدف قدم برمی داشت فکرکرد،پیرشدن خیلی غم انگیزه،دراین موقع اوسگ پیری رادیدکه کنارجاده درازکشیده وخیلی خسته به نظرمی آمد،الاغ پرسید:مشکلی برای شماپیش آمده رفیق؟سگ جواب داد:راستش قدیم ها منو سلطان شکار دهکده صدا می زدن،اما الآن آنقدر پیر شده ام که دیگر نمی توانم شکار کنم بنابراین وقتی اربابم دهان بدون دندان بدون دندان منو دید،بیرون کرد.حالا نمی دونم به غیر از شکار کردن از چه راهی می توانم خرج زندگی خودم را دربیاورم.بنابراین فکر می کنم که از گرسنگی خواهم مرد.دراین لحظه اوسرش رابلندکرد وناراحتی شروع به زوزه کشیدن کرد.الاغ گفت:دوست من توصدا ی قشنگی دارد ی.بیابامن برویم تادرآنجابه عنوان نوازنده ی چرخ زندگیمان رابچرخانیم.سگ ازاین پیشنهادخوشش آمدوهمراه الاغ به راافتاد.دربین راه آنهابه گربه ای رسیدندکه درگوشه ای نشسته بودوبه حالت ناراحتی میومیومی کرد.الاغ پرسید:بگوببینم چی شده گربه ی پیر؟گربه جواب داد:قدیمی هامنوبه عنوان بهترین شکارچی موش می شناختند،اماالان که پیرشده ام ودیگه نمی توانم دنبال موش ها کنم،اربابم منوازخانه بیرون کرده به نظرمن آدم هاخیلی خودخواه هستندالاغ گفت:توصدای خوبی برای آوازخواندن داری.چراتوبه همراه مانمی آیی ؟تابه عنوان نوازنده ی زندگی خوبی داشته باشی؟گربه موافقت کردوباآنهاهمراه شد.خیلی زودآنهابایک خروس همراه شدندکه باتمام نیرویش درحال خواندن بود،قوقوقولی قوقو،الاغ پرسید:چی شده؟  خروش جواب داد:شابفامنوسحرخیزترین پرنده صدامی زدن اماالان که پیرشده ام ودیگه نمی توانم وقت رابه موقع اعلام کنم اربابم تصمیم گرفته منوتوی سوپ خورش بیندازه وبخوره الاغ پرسید:چراتوبه جمع ماملحق نمی شی تابااستفاده ازصدای قشنگت امرارمعاش کنی؟خروش موافقت کردوهرجهارتاحیوان باهم به راه افتادند. آسمان با خورشیدی که در حال غروب بود نیمه روشن بود.سلطان شکار سابق گفت:پیر شدن خیلی غم گیزه این طور نیست؟سحر خیر پرنده سابق آهسته گفت:آدم ها خیلی خود خواه اند. بهترین شکارچی موش سابق پرسید: آیا این که یک جایی هست به نام بهشت،حقیقت داره؟الاغ گفت:بعدا خواهیم فهمید و سپس همگی به مقصد کوهی که در نزدیکی برمن بود به راه افتاد.پیش از آن که آن ها به برمن برسند،هوا تاریک شده بود و آنها خسته و گرسنه بودند نه چیزی برای خوردن داشتند و نه خانه ای برای استراحت،بنابراین مجبور بودند شب را در جنگل سپری کنند.تازه داشت خوابشان می برد که یک دفعه خروس از بالای درخت فریاد زد:همگی بلند شوید!تا کمی آن طرف تر غذا پیدا کنیم هر چهار تا حیوان گرسنه به طرف نور به راه افتادند.بالاخره به یک کلبه رسیدند آن ها آرام از پنجره به داخل کلبه نگاهی انداختند کلبه میزی بود پر از انواع خوراکی ها و نوشیدنی ها که در اطراف آن گروهی از دزدان در حال شمار پول بودند.گربه گفت:اون غذا خیلی خوشمزه به نظر می رسه!الاغه گفت:من فکر خوبی دارم،آنگاه آنها برسر این که چگونه دزد ها را از خانه بیرون کنند با همدیگر بحث و تبادل نظر کردند.
الاغ پاهای جلوش را روی لبه ی پنجره گذاشت.سگ پشت الاغ سوار شد،گربه هم از آن ها بالا رفت و پشت سگ سوار شد و خروس هم پر زد وروی دوش گربه نشست.سایه آنها با هم شبیه یک هیولا به نظر می رسید. آنگاه آنها یک دفعه و با تمام قدرت شروع به خواندن آواز مخصوص خودشان کردند.آنها با صدای بلند فریاد زدند: عر عر!عر عر!میو میو!قوقولی قوقو!و از راه پنجره به خانه هجوم آوردند.دزدها از وحشت فرار کرده و همه چیز را پشت سرشان جا گذاشتند.ما برنده شدیم !ما برنده شدیم !حالا ما یک عالمه خوراکی و یک سر پناه برای زندگی کردن داریم.آنها به دور میز جمع شدند و از غذا های عالی نوش جان کردند.خروسه گفت: پیشنهاد تو خیلی هوشمندانه بود الاغ،الاغ جواب داد:ما همگی با همکاری هم این کار را کردیم.خلاصه به آنها خیلی خوش گذشت.بعد از اینکه آنها به اندازه ی کافی غذا خوردند به همدیگر شب به خیر گفته و هر یک راحت ترین محل استراحت را برای خودش انتخاب کرده و خوابیدند.نیمه شب دزدها یک حمله ی انتقام جویان طراحی کردند چرا که آنها می خواستند پولشان را پس بگیرند.سردسته دزد ها گفت:دزد ها نباید از یک هیولا واهمه داشته باشند و دستور داد:برو جلو و داخل اتاق را یه نگاه بنداز. یکی از دزدها با ترس و لرز به سمت کلبه رفت و دید که کاملا تاریک است.تنها چیزی که او توانست ببیند نور ضعیفی بود که از درون اجاق خاموش به چشم می خورد.دزد که آن نور ضعیف را با ذغال نیمسوز اشتباه گرفته بود چوب کبریتی را به آن نزدیک کرد.آن نور چشم های گربه بود که درون اجاق می درخشید.گربه آنقدر از چوب کبریک برروی چشم های او فشار می آورد ترسیده بود که برروی او پرید و صورتش را زخمی کرد.او فریاد زد:آهای!کمک!کمک!ودرحالی که داشت به سمت در پشتی می آمد ،پایش را روی دم سگ که آنجا خوابیده بودگذاشت.سگ عصبانی به نشانه تهدید پارس کرد وسپس به سمت او حمله کرد و پایش را گاز گرفت.دزد از در پشتی خارج شد و همانطور که لنگ لنگان قدم بر می داشت پایش بر روی الاغ که درون حیاط خوابیده بود لغزید.الاغ فریاد زد:عر عر ! و لگد محکمی به او زد.دزد فریاد زد:کمک! کمک! اونا دارن منو می کشن.با صدای فریاد،خروسه بیدار شد و از پشت بام برروی او پرید و سر و صورت او را بانوکش زخمی کرد.دزد ها تصمیم گرفتند که دیگر هرگز به یک چنین مکان وحشتناکی برنگردند و به سرعت فرار کردند واز آنجا کاملا دور شدند.صبح روز بعد،وقتی که آنها از خواب برخاستند،با انواع وسایل موسیقی درون کلبه روبرو شدند و خیلی زود یک کنسرت برپا کردند.حالا ما غذا و پول فراوان داریم،پس همگی با هم همین جا زندگی کنیم. بنابراین آنها در آنجا ماندگار شدند و جنگل را غرق در نوای شادی کردند.

مطلب تصویر دار آن تا دو روز دیگر آماده می شود




:: موضوعات مرتبط: ادبیات , داستان های کودکانه , ,
:: برچسب‌ها: داستان الاغ باهوش ودزدان ترسو ,
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

<-CommentGAvator->
علی در تاریخ : 1392/9/10/7 - - گفته است :
سلام وب جالبی داری ممنونم که این مطالب جالب روانداختی


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








وبسایت کتابخانه مجازی 92-93

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 93
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 118
بازدید ماه : 117
بازدید کل : 16909
تعداد مطالب : 532
تعداد نظرات : 31
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com